×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

مسایل فرهنگی واجتمایی

بادلت دل حکم کن

بارآخر،من ورق رابادلم برمیزنم

باردیگرحکم کن!

امانه بی دل،بادلت،دل حکم کن

حکم دل:

هرکه دل دارد،بیندازدوسط!

تاکه مادلهایمان راروکنیم!

دل که روی دل بیفتد،عشق حاکم میشود

پس به حکم عشق، بازی میکنیم

این دل من، روبکن حالادلت را

دل نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!

بربزن اندیشه ات را

حکم لازم، دل سپردن،دل گرفتن

هردولازم!!!

پنجشنبه 22 دی 1390 - 2:26:41 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://goo.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 24 دی 1390   9:28:42 PM

شقایق گفت  با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم

اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم 
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی 

یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته 

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش

افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش 

اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را 

بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من  

 به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم و او هرلحظه سر را رو به بالاها
شکر می کرد ، پس از چندی 

هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟ 

در این صحرا که آبی نیست
به جانم ، هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست  

واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و
من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم 

دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟ 

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه 

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت ، زهم بشکافت 

اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد 

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل 

 و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد

*****************

موضوعات جالب تو وبلاگتون گذاشتین . ممنون

http://shogh.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 24 دی 1390   11:26:34 AM

وای خیلی عالی بود

مرسی

http://parvaz.baxblog.com

ارسال پيام

جمعه 23 دی 1390   12:03:44 PM

هرکی آمد ، وَ دم زد ز وفا ، جدی مگیر، به خدا جدی می گم!
همه وهم است ودغل ، رنگ و ریا، جدی مگیر، به خدا جدی می گم!
نیست قدری و بهایی به فداکاریها، حیف یک ذره وفا
هرکه شد پیش تو خم تا نوک پا، جدی مگیر، به خدا جدی می گم!
چون نسیم سحری زودگذر هست وفا، نکند هیچ بقا!!!
وزش خرم این باد صبا ، جدی مگیر، به خدا جدی می گم!
دلربایان زمانه ، همه پیمان گسل اند،رهزن دین و دل اند
عشق اشان هست همه پا به هوا، جدی مگیر، به خدا جدی می گم!
کار دنیا به همین شیوه تو را رنجه کند، از جهان خسته کند
با خبر باش نگردی تو فنا ! جدی مگیر، به خدا جدی می گم!
کس به پاکی و صفا ، عطف ِ توجه نکند، ره به دلها نبرد
چاپلوسی شده است شرط بقا! جدی مگیر، به خدا جدی می گم!
اغنیا را نظری نیست به افتاده ی راه، گر شود زار و تباه
نیست در قدرتشان بذل و عطا، جدی مگیر، به خدا جدی می گم!
با خدا باش و ازاو حاجت دل خواهان شو، پاک و با ایمان شو!
به جز از بندگی ذات خدا، جدی مگیر، به خدا جدی می گم!